تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : " پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت این زمین را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات حل می شد. می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. دوستدار تو پدر " چند روز بعد پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : " پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام. " چهار صبح فردا 12 نفر از ماموران پلیس محلی تمام مزرعه را شخم زدند بدون این که اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چکار کند؟ پسرش پاسخ داد : " پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم"
پیرمردی که تنها زندگی می کرد می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
کلمات کلیدی: